سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر که بر ملک دست یافت تنها خود را دید و از دیگران رو بتافت . [نهج البلاغه]
ساز خاموش

از خواب که پرید نفس نفس می­زد. سرش خیس عرق بود و از پشت تیر می­کشید. توی گوشش صدای سوت قطاری را می­شنید که انگار از ایستگاه دور شده اما چند صد متر آن طرف­تر ایستاده و فقط سوت می­کشد. دست­هایش را به شقیقه­هایش گرفت و تازه فهمید که کابوس می­دید اما یادش نبود چه دیده است.

1. سرش را که بلند کرد خودش را در اتاقی دید که هیچ چیزش آشنا نبود. تختخوابی غریبه، اتاقی ناآشنا و دختری که کنارش با آرامش تمام گوشه­ی لحاف را با علاقه بغل کرده و خوابیده بود. وحشت کرده بود. اتاق تاریک بود. مثل کسی که به دزدی آمده باشد پاورچین پاورچین خودش را به پنجره­ی روبرویش رساند. صدای نفس­هایش از قدم­هایش بیشتر آزارش می­داد. پرده را به آرامی کنار زد. هوای بیرون کاملا روشن بود اما اتاق تاریک مانده بود. پرده را که انداخت باز تاریکی اتاق را گرفت. ترسیده بود. خانه­ی کوچکی بود که نمی­دانست چطور سر از آنجا درآورده است. صدای سوت قطار سرش را پر کرد. سردردش شدیدتر شده بود.

2. پشت مانیتور از زیر عینکش به ده انگشتش که روی دکمه­های کثیف صفحه کلید، بالا پایین می­پریدند خیره شده بود. کلماتی را که می­نوشتند نمی­فهمید. انگار کسی بالای سرش ایستاده بود و جملات را دیکته می­کرد. سرش را بلند کرد. چند نفر بلند بلند می­خندیدند؛ دلیل خنده­هایشان را نمی­دانست ولی بی اختیار با آنها قهقهه کرد. آن قدر خندید که چشمانش خیس شد. ساعت 2 بود. وقت کار تمام شده بود. بلند شد پالتواش را پوشید. با چند نفر دست داد. نفر آخر کاغذکی دستش داد و گفت چکِ کارِ دو ماه اخیرت است. صدایش، شبیه صدای معلم­های کلاس اول بود که با صدای بلند و کشیده دیکته می­گفتند. روی کاغذ اسمی نوشته شده بود که نمی­شناخت. تا کرد و گذاشت توی جیبش. پایش را از اتاق که گذاشت بیرون، هرچه پاشنه­ی پایش را محکم روی سنگ‌های راهرو می­کوبید صدایی بلند نمی­شد. انگار نه انگار که کسی راه می­رود. به خیابان که رسید آفتاب به چشمش زد. هوا آفتابی بود و مردم لباس­های تابستانی پوشیده بودند و درخت‌های خیابان سبز بودند اما نمی­فهمید چرا با پالتو و شال گردن بیرون آمده و هنوز سردش است. باد سوزناک به سرش می­خورد و دردش تیر می­کشید. صدای سوت قطار ناگهان از پشت سرش بلند شد. خودش را پرت کرد کنار پیاده رو. همه به کارش خندیدند.

3. استاد از دنیایی بهتر صحبت می­کرد؛ حرف­هایی «خوب» و «نغز» و «زیبا». سخن از دنیایی بود که همه چیز آن واقعی است؛ نه دروغ دارد نه توهم. سرش پایین بود. صدای استاد از دور به گوشش می­خورد. انگار گوشی توی گوشش کرده بودند که فقط صدای زبر کشیدن شدن خودکارش روی حاشیه­ی دفتر و خس خس سینه­اش از آن پخش می­شد و صداهای اطراف از دور به گوشش می­رسید. نوک خودکار را روی دفترش فشار می­داد و زیگزاگ­های ریز و پررنگ می­کشید. رفته رفته صدای خودکار به صدای حرکت قطار تبدیل شد. همان قطاری که ایستاده بود، حرکت کرد؛ تندتر و تندتر. صدایش رفته رفته بلندتر می­شد. با صدای خس خس سینه­اش هم صدای سوت قطار می­آمد. اما دیگر مهم نبود. موتور قطار توی دستش بود و سوتش درون سینه­اش.  سرش را پایین انداخته بود. صدای شکستن دیوارهای کلاس هم سرش را بالا نیاورد. قطار وارد کلاس شد. همه با آرامش کنار کشیدند. انگار داشت از بالا به خودش نگاه می­کرد: کلاسی بزرگ که چند نفر دور یک نفر را خالی کرده­اند. قطار سوت کشان با سرعت تمام زیرش گرفت. خونش روی دیوارهای یک دست سفید کلاس پاشید. سرش زیر چرخ­های قطار خرد شد. خون جلوی نگاهش را گرفت. سرش از خون گرم و خیس شده بود.

سرش خیس عرق بود و از پشت تیر می­کشید. توی گوشش صدای سوت قطاری را می­شنید که انگار از ایستگاه دور شده اما چند صد متر آن طرف­تر ایستاده و فقط سوت می­کشد و لوکوموتیورانش سرش را تکان می­دهد و بلند بلند به او می­خندد.

 



نوشته شده توسط حامد عبداللهی سفیدان 91/9/19:: 9:44 عصر     |     () نظر